تا آخرین ستاره ی شب بگذرد مرا
بی خوف و بی خیال بر این موج خوف و خشم...
بیدار می نشینم در سردچال خویش
شب تا سپیده خواب نمی جنبدم به چشم.
شب در کمین شعری گمنام و ناسروده
چون جغد می نشینم در زیجِ رنج کور
می جویمش به کنگره ی ابر شب نورد ...
می جویمش به سوسوی تک اختران دور.
در خون و ستاره و در باد- روز و شب
دنبال شعر گمشده ی خود دویده ام
بر هر کلوخ پاره ی این راه پیچ پیچ
نقشی ز شعر گمشده ی خود کشیده ام.
تا دور دست منظره- دشت است و باد و باد
من بادگرد دشتم و از دشت رانده ام
تا دوردست منظره- کوه است و برف و برف
من برفکاو کوهم و از کوه مانده ام.
اکنون درین مغاک غم اندود- شب به شب
تابوت های خالی در خاک می کنم.
موجی شکسته می رسد از دور و من عبوس
با پنجه های درد بر او دست می زنم.
تا صبح زیر پنجره ی کور آهنین
بیدار می نشینم و می کاوم آسمان
در راه های گمشده- لب های بی سرود
ای شعر ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
ا.بامداد (هوای تازه)
:: بازدید از این مطلب : 385
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14