شعر گمشده
نوشته شده توسط : احمد شاملو
 

تا آخرین ستاره ی شب بگذرد مرا

بی خوف و بی خیال بر این موج خوف و خشم...

بیدار می نشینم در سردچال خویش

شب تا سپیده خواب نمی جنبدم به چشم.

 

شب در کمین شعری گمنام و ناسروده

چون جغد می نشینم در زیجِ رنج کور

می جویمش به کنگره ی ابر شب نورد ...

می جویمش به سوسوی تک اختران دور.

 

در خون و ستاره و در باد- روز و شب

دنبال شعر گمشده ی خود دویده ام

بر هر کلوخ پاره ی این راه پیچ پیچ

نقشی ز شعر گمشده ی خود کشیده ام.

 

تا دور دست منظره- دشت است و باد و باد

من بادگرد دشتم و از دشت رانده ام

تا دوردست منظره- کوه است و برف و برف

من برفکاو کوهم و از کوه مانده ام.

 

اکنون درین مغاک غم اندود- شب به شب

تابوت های خالی در خاک می کنم.

موجی شکسته می رسد از دور و من عبوس

با پنجه های درد بر او دست می زنم.

 

تا صبح زیر پنجره ی کور آهنین

بیدار می نشینم و می کاوم آسمان

در راه های گمشده- لب های بی سرود

ای شعر ناسروده! کجا گیرمت نشان؟

 

ا.بامداد (هوای تازه)





:: بازدید از این مطلب : 385
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 7 آذر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: